خوبروی حلقه نشین

من قمر َم ، " قمر حلقه نشین "





* نظرات تا ابد بسته میمونه


* تماس با من فعال است

پیام های کوتاه
  • ۸ مرداد ۹۳ , ۰۲:۱۱
    شرطی
  • ۵ مرداد ۹۳ , ۱۹:۲۵
    تو
  • ۱۵ خرداد ۹۳ , ۱۸:۰۴
    عذاب

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است


من خودمو جا گذاشتم

 

۱۷ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۷


کاش آدمها میفهمیدند سکوت همیشه علامت رضایت نیست

کاش میفهمیدند سکوت، خودش پر از حرف است

کاش میفهمیدند گاهی سکوت یعنی تو حرف بزن تو بپرس تو بگو تو نرو  . . . تو بمان

کاش

میفهمیدند سکوت را

میخواندند حرفهای نگفته دل را

میدیدند ذره ذره آب شدن را

میشنیدند فریادهای خاموش چشمان را

قدر میدانستند گرمای تن را

 

۱۷ خرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۷

 

انقد بی معرفت شدیم که با وجود اینهمه راه ارتباطی یه خبر از هم نمیگیریم. شایدم تموم شدیم برای هم و خبر نداریم

چند وقته بی خبریم از حال و روز هم؟

از آخرین مکالمه مون چقد گذشته؟

خیـــــــــــــــــلی . . .

 

۱۶ خرداد ۹۳ ، ۱۵:۴۱

 

گاهی آدم دلش یه چیزایی میخواد که نمیتونه بگه میدونه دقیقا چی میخواد رووی گفتنش هم داره ولی شاید شجاعتشو نداره

من الان در همین لحظه یه چیزی میخوام ولی شجاعتشو ندارم که بگم، که برم دنبالش

چقد سخته خواستن، خواسته شدن ولی نشدن

 

+ ترس از قضاوت حتی اینجا هم آدمو ول نمیکنه. اینجایی که هیچکس نمیدونه (قمرتاب) کی هست اصن

حتی آدمی که همه عمر برای خودش زندگی کرده هم میترسه از تفکرات اشتباه، قضاوت نا بجا

 

۱۵ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۰۴


روی سقف اینجا، یک گربه در حال زایمان است

 

۱۱ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۵۰

 

اوضاع به طرز خیلی مشکوکی آرومه!!!
 

۱۰ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۲۲


دشمن فقط آن اجنبیِ در ظاهر زبان نفهمی نیست که با بمب و تانک به ما حمله میکند و اسلحه را روی شقیقه مان میگذارد.

دشمن با سلاح پُرَش همین نزدیکیست، جایی همین حوالیِ تفکرات من و شما، و عقاید و دلخوشیهای کوچک این روزهایمان را نشانه گرفته است.

 

۰۳ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۰


گاهی لازمه توو زندگی بی خیال همه چی شی و پشت پا بزنی به همه چی و همه کس

لازمه انگشت شست یا وسطی دستت رو با اقتدار به همه نشون بدی. گاهی حتی لازمه شست پاتو در معرض دید بذاری و یه بیلاخ گنده حواله شون کنی .

با بی خیالی آدامس بجوی و بترکونی. کوله شل و ولتُ بندازی رو دوشتُ گشاد گشاد راه بری و کفشتو رو زمین بکشی و لخ لخ کنان بی هدف خیابونا رو گز کنی و به دختر پسرا متلک بگی. پاچه شلوارت روو زمین کشیده بشه و تا یه وجب بالای مچ پات خیس و گلی باشه. باد بزنه و شالُ از سرت بندازه و موهاتُ به هم بریزه و تو هیچ تلاشی برای مرتب کردنشون نکنی.

گاهی باید خودتُ بسپری به دست باد

خودتُ آینده تُ گدشته تُ ...

باید بدی تا باد با خودش ببره

این دو دستی چسبیدنا فقط حال خودتُ بدتر میکنه

شُل کن!

 

۰۳ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۰۷


بازم من و شب و یه عالمه بغض

من و یه دنیا تنهایی

من و گذشته ای که بیخ خرمو گرفته و جلو چشمامه

من و حال درب و داغونم

من و آینده مزخرفی که معلوم نیست میخواد چی بشه و فقط لنگ در هوا نگهم داشته

من و نفسای بریده زورکی

من و چشمای همیشه نمدار سیاهم

آآآآآخخخخخخ که چقد دلم برای رفتن تنگه

 

۰۳ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۴


چقدر سخته بدونی اونی که برای تو اولینه، تو براش اولین نیستی

ولی . . . ادامه میدی

 

۰۱ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۵۲