خوبروی حلقه نشین

من قمر َم ، " قمر حلقه نشین "





* نظرات تا ابد بسته میمونه


* تماس با من فعال است

پیام های کوتاه
  • ۸ مرداد ۹۳ , ۰۲:۱۱
    شرطی
  • ۵ مرداد ۹۳ , ۱۹:۲۵
    تو
  • ۱۵ خرداد ۹۳ , ۱۸:۰۴
    عذاب

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است


این نسل اواسط دهه هفتاد به بعد و دهه هشتاد دارن به کجا میرن؟!

چندشب پیش با دو نفر از همین نسل داشتم صحبت میکردم که آخراش دیگه دو تا شاخ دراومده بود روو سرم

چقدر براشون پیش پا افتاده بود که اولین روابط ج.ن.س.ی شون رو از سنین ١٥،١٦ سالگی شروع کردن. هرگونه و هرمدل عکس و فیلمی رو برای طرف مقابل میفرستادن. شب تا صبح یواشکی با طرف بیرون میرفتن و توو ماشین کارشون رو انجام میدادن 

نترسی و بی کله گی و عدم درک درست نسبت بع مرقعیتی رو که به وجود آوردن برام جای سواله واقعا. من همسن اینا بودم مثه سگ میترسیدم که نکنه اگه با یکی دوست شم بخواد ازم سواستفاده کنه و به همه بگه

فوبیای و وحشت نسل ما ت.ج.ا.و.ز و دزدیده شدن بود و این نسل خودش پیش قدم روابط نامحدود و تعریف نشده ست

ما بد بزرگ شدیم و اشتباه آموزش دیدیم درست، ولی این بی پروایی افسار گسیخته هم قطعا نمیتونه درست باشه

و جالب اینکه هر دو نفر اینایی که باهم صحبت میکردیم از خانواده های کنترل گر و محدود کننده بودن. از اونایی که خیلی خوشحالن که بچه هاشونو آفتاب مهتاب ندیده

نوجوون ها و تازه جوونایی که راه مراقبت از خودشون و روشهای محافظت در برابر بیماریهای مختلف رو بلد نیستن و صرف یک کشش ج.ن.س.ی تن به هر کاری میدن




۲۶ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۳۲


حالا وسط همه اینا دوست صمیمیم دیروز میگه که شک داره حامله باشه. امروز رفته بی بی چک گرفته و بله فعلا مثبت نشون داده تا بعد که آزمایش بتا بده و مطمئن شیم
قیافه ی پنچر و پوکرش دیدن داشت. با اینکه چند وقتی بود بچه میخواست و تا همین ماه پیش میزد توو سر خودش که نکنه مشکل داریم که حامله نشدم، حالا پشیمونه. میگه حس بدی دارم انگار دیگه کلا از مجردی دراومدم و محدود شدم
واقعا خدا نمیدونه به کدوم ساز بنده هاش برقصه
کلی باهاش حرف زدم اسم پسر انتخاب کردیم قرار شد نامزد خودم بشه آخرشم با مسخره بازی و شوخی حال و هواش عوض شد
همه دوستام یا بچه دارن یا خودشون باردارن یا خانوماشون یا در فکر بچه آوردن منم این وسط توو مهمونیا بچه هاشونو از اینور اونور جمع میکنم و به دندون میکشم  : ))))))


۲۱ خرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۹

با خواهرم که چند سالی از من بزرگتره حرف میزدم که مابین حرفاش گفت امشب حالش خوب نبوده بغض داشته اتفاقی در حین صحبت با مدیر گروهشون میزنه به گریه و اونم که در جریان مشکلاتش هست بهش دلداری داده راهنماییش کرده گفته برو چند وقت کار نکن واسه خودت باش فوقش هفته ای یه بار دو ساعت بیا جلسه. خیالت راحت تنها نیستی من و فلانی و فلانی و فلانی و ... همیشه هستیم باهات حتی اگه باهامون کار نکنی
به این فکر کردم که غیر این فلانیا که خودش گفت حداقل ٥،٦ نفر دیگه رو فقط من میشناسم و میدونم که سنگ صبور و حامی  خواهرمن. که هروقت شبانه روزه دلش بگیره زنگ میزنه و باهاشون حرف میزنه و میتونه روو همه جور کمکی حساب کنه
یاد خودم افتادم که هر وقت حالم بد بوده هروقت به مرز جنون رسیدم هروقت دلم داشته از تنهایی میترکیده حتی همین چند شب پیش که تا خود صبح مثه خر عر زدم، هیچکس نبوده که بتونم بهش زنگ بزنم و روش حساب کنم
منرهمیشه خودم جور خودم و بقیه رو کشیدم
خواهرم میگفت تو خودت دلت نمیخواد حرف بزنی حتی با من. نمیدونه که نمیخوام درد روو دردای کسی بذارم نمیدونه که آدم باید برای درددل کردن محرم راز و حامی داشته باشه و من با اینهمه دوست و رفیق دور و برم نه محرم دارم نه حامی


۲۱ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۲۶


خیلی برام عجیبه

امروز مامان اومد و از خوابی که دیشب یا بهتره بگم امروز صبح دیده بود برام تعریف کرد. گفت ساعت 7, هفت و نیم بیدار شده و دوباره خوابیده و یه خواب عجیب دیده دقیقا همون زمانی که من بعد از درددلم با روانشناس خیالی و حال خراب خوابم برده بود

من زیاد به خواب و تعبیرش اعتقاد ندارم چون معتقدم ناشی از روان و اتفاقات روزمره و خواسته های نگفته ماست شاید چون هیچوقت خواب ندیدم یا اگرم دیدم چرت و پرت و کابوس بوده

ولی به یه جایی از خوابش که رسید ماتم برد

که توو خوابش منو که بچه بودم بغل کرده و از بین آدمایی که نمیخواستن ما به اون محل خاص برسیم سینه خیز عبور داده و رسیده یه یه جای  امن و بعدش یه دختر بچه به من4 تا و به مامانم 2 تا نون نذری داده

دارم تلاش میکنم اشکام نیاد پایین تا به قیافه فردا صبحم گند نزنه و قابل تحمل باشم

ولی نمیتونم منکر ارتباط بین حال خراب دیشب خودم و خواب مامانم و حال منقلب امروزش باشم


مادر شاید تنها امید این روزهای منه



۱۸ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۸


الان فقط یه قهوه ترک غلیظ یا یه کاپوچینو با چهارسانت خامه وکف میتونه حالمو جا بیاره

ولی بعد از مدتها بیخوابی و بدخوابی و چندین شب تا هفت و هشت صبح بیدار بودن علیرغم دارو خوردن و دیشب مزخرفی که داشتم, الان بازم دارو خوردم و میخوام تلاش کنم که بخوابم تا به قرار فردا صبحم برسم

چشام باز نمیشه خسته م به اندازه یک عمر نخوابیدن و کلنجار رفتن با آدمهای نفهم زندگیم

احساس میکنم یه بار هزار کیلویی روو دوشمه که نه میذاره استراحت کنم نه بخوابم


دیشب تا شیش و نیم صبح توو تصورم خودمو گذاشتم جلوی یه روانشناس خبره و از زهر و مسمویت روحم و منشاش از اول زندگیم گفتم از سه چهر سالگیم تا به الان

نشستم جلوی آینه حرف زدم و اشک ریختم انقدری که هنوزم چشمام باز نمیشه و ورم داره

شاید بشه یه کم این بار حجیم رو سبک کرد



۱۸ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۱۸



من به چشم خویشتن دیدم که "جان" اَم میرود


بعد چهار پنج روز من هنوز غصه دار جان اسنوی بینوام

این بچه از اول بخت و اقبال و پیشونی نداشت

مظلوم "جان"

بدبخت "جان"

آواره "جان"


:((

۰۴ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۹