خوبروی حلقه نشین

من قمر َم ، " قمر حلقه نشین "





* نظرات تا ابد بسته میمونه


* تماس با من فعال است

پیام های کوتاه
  • ۸ مرداد ۹۳ , ۰۲:۱۱
    شرطی
  • ۵ مرداد ۹۳ , ۱۹:۲۵
    تو
  • ۱۵ خرداد ۹۳ , ۱۸:۰۴
    عذاب


لذت بردن از زندگی گاهی میتونه خیلی ساده باشه

میتونه رفتن به سئانس آخر سینما باشه

یا گشتن با چرخ خرید توو فروشگاه 

گاهی ساده ست

بیشتر وقتا سخته انقدر سخت که یادمون میره زندگی رو

و سختتر از اون اینکه نمیتونیم یا نمیخواییم سختش نکنیم

میشه لذت برد؟!

صادقانه بخوام بگم شرایط جوری نیست که لذت ببریم

با سینما رفتن عشق نمیکنیم

خرید کردن حال نمیده و دل و دماغش رو نداریم

مهمونی دل خوش میخواد که اونم نداریم

خواب راحت؟! اونم نداریم

بین اینهمه نداشتنها میشه لذت برد؟! میشه زندگی کرد؟!

شما بگین


۱۴ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۵


بعضی وقتا از ته دل میخوام که زندگیم روی یه خط صافِ صاف حرکت کنه

نه هیچ چیز خوبی باشه

نه هیچ چیز بدی

خیالم راحت باشه که قرار نیست الان که میخندم دو ساعت بعد از دماغم دربیاد

اصن نخندم ولی گریه هم نکنم

لااق دل نگرونی و استرس بعدش هم ندارم

عین یه ربات


۱۳ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۶


به قانون جذب اعتقاد دارین؟!



۲۰ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۳


بعضیام هستن که با چشم باز وارد رابطه عاطفی با یه مرد سن و سالدار و متاهل میشن

ولی دنبال بهم ریختن زندگی یارو و پول و پله نیستن

میدونه یارو سن باباشه

میدونه این رابطه هر چقدر رسمی و محدود و در محیط کار بی سرانجام و از بیخ و بن اشتباهه

میدونه طرف زن داره بچه داره  از قضا زن و بچه ش هم خیلی دوست داره منتهی مثل اکثریت مردهای جامعه ما خب طرف بدش نمیاد یه دختر جوون و خوشگل و خوش تیپ و آدم حسابی توو دست و بالش باشه و شده حتی در حد چند کلمه حرف زدن هم حال کنه

دختره میدونه اصن در شان و شخصیت و فرهنگ خودش و خونواده ش نیستااا

ولی وابسته میشه

دلش تنگ میشه

 فکر میکنه میتونه به عنوان یه حامی روش حساب کنه

یکی که بتونه همه کم بودنها نبودنها بی توجهی ها و کج فهمی ها و بی محبتی های پدری که هیچوقت نخواسته دخترش رو ببینه و درک کنه رو جبران کنه

دختری که وارد این رابطه میشه

دیوانه نیست که بخواد یه پسر جوون و پرشور و به یه مرد مسن ترجیح بده

اون فقط خسته س

و بی پناه

و میخواد دلش گرم محبتی از جنس پدرانه بشه


 

+هر اتفاقی که بیرون از خانواده و در اجتماع میفته (حالا هر چیزی که میخواد باشه) معلول زندگی خانوادگی و شرایط حاکم بر خانواده س



۱۹ دی ۹۶ ، ۲۳:۳۴


دو سال و اندک روزی از آخرین نوشته اینجا میگذره

چقدر سریع اتفاق افتاد همه چیز و چقدر عجیب که دو سال گذشت و انگار پلکی بر هم خورده

حال و احوال اون روزای دو سال پیش رو یادمه دقیق

که من چه حال خوبی رو داشتم و چقدر از زندگی سرشار بودم

چقدر انکیزه و هدف برای پیشبرد اهداف و تفکراتم

و من هنوز با گذشت دوسال با یادآوری اونروزها لبخند میزنم و قلبم مالش میره از اونهمه احساس زندگی و سبزی


خیلی چیزها تغییر کرد

من؟! نمیدونم شاید تغییر کردم و شاید هم بیشتر تجربه کسب کردم

چیزی که هست اینکه میدونم اتفاقات این دوسال انقددددر خووووب و انقدرررر بددد بوده که من رو از نوشتن چه دلنویسی چه وبلاگنویسی چه نوشته های جدیتر دور کرده بوده و من با مرور تمام اون اتفاقات فقط یه لبخند روو لبم میاد که هرچند براش بهای گزافی رو پرداخت کردم اما خوشحالم از تجربه های به دست اومده


الان که دارم مینویسم و فریاد زیر آب داریوش پس زمینه کیبوردمه؛ خنثی و بی حسم

نه خیلی غمگین نه خیلی شاد

نه خیلی بدبخت نه اونقدرا خوشبخت

همه چیز در یک حد متوسطی در جریانه

یک احساس درونی متوسط روو به نزول

یک حد متوسطی که به شدت ناپایدار و در نوسانه


و من الان باز هم نمیدونم کجای زندگیم ایستادم



۱۸ دی ۹۶ ، ۱۸:۵۴


الان سه ماه از اون اول ماهی که قرار بود پر از اتفاقات جدید و حال خوب باشه گذشته

من وارد مرحله جدیدی از زندگیم شدم و کمی به اوضاع آشفته سابقم سروسامون دادم و حداقل الان دیگه میدونم کجای زندگیم ایستادم

توو این سه ماه انقدر اتفاقات مختلف افتاده که تکمیل تکمیلم

هم خوب هم بد

شاید خوباش بیشتر باشه ولی بداش مهمتر و حیاتی تره و زندگی خیلیا رو متاثر کرده

خلاصه که این روزا مثه سگ میدوئم و نیشم مثه خر شرک بازه

بعله :)))



۰۷ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۳


روزای پرکار و پرمشغله و شلوغ و بعضا خسته کننده ایِ

یه مراسم در پیش رو داریم به همین خاطر درگیریم و خسته

کلا ماها عادت داریم انقدر برای خوب و پرفکت و عالی بودن یک چیز (هر چیزی میتونه باشه) تلاش کنیم و به خودمون سخت بگیریم که کلا اون چیز میتونه زهرمون بشه :|

اینم یه نوع خودآزاریه دیگه 


+ این روزا با همه شلوغیهاش خوبم و البته کمی عصبی

این هورمونهای لعنتی و ضعف جسمی و فشار خون پایین و سرگیجه و .... انرژیم رو میگیره و گاهی زمینگیرم میکنه

اما میدونم که میگذره و خوبیش هم به همینه : ))

خوبم و سرشار از حسهای مثبت و انگیزه


++ اول ماه شاید یه اتفاق تازه

یه پنجره جدید به روی اتفاقات هیجان انگیز



۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۰

من اینجا خودِ خودمم
خودِ واقعی ــم
و به قول دوستی که کامنت گذاشتن: واقعیت محض بدون کم و کاست
بله این منم
بدون ذره ای دروغ
بدون اغراق 
بدون تعدیل
و خوشحالم از این بابت

: ))


۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۹


قبلا هم گفته بودم؛ وقتی که رابطه ای به جای شور و نشاط باعث فرسودگی و خستگی روح و جسم آدم میشه باید اون رابطه رو تموم کرد. ولی خب من شاید تا همین چند وقت پیش نمیخواستم یا بدتر از اون شجاعت انجام این کار رو نداشتم.

الان ولی به شدت خوشحال و راضی ام از جسارتم و حذف کردن آدمی از زندگیم که از همون اول تا آخر فقط آزارم داد و روحم رو سوهان کشید و بال و پرم رو بست. الان حس رهایی و آزادی شعف انگیزی رو دارم. سرکار دلخواهم میرم و هرکاری که دلم بخواد انجام میدم. هر وقت بخوام میخوابم بیرون میرم خرید میکنم و مجبور نیستم به کسی توضیح بدم. یعنی دیگه کسی نیست به زووور ازم توضیح بخواد گوشیم اکثر تایم روز سایلنته و هر وقت دلم بخواد دستم میگیرمش. برای خودم وقت آزاد دارم که میتونم کارای مورد علاقه خودم رو انجام بدم. کسی نیست مجبورم کنه 24ساعته در دسترس و آنلاین باشم و همه اوقات فراغتم رو بگیره و نذاره حتی به کارای شخصیم برسم. دوباره مثل گذشته احساس استقلال و مفید بودن میکنم و همین حالمو خوب میکنه. این به معنی این نیست که همه مردها به هین شدت همینطورن. من معتقدم مردها همه بسیار شبیه به همه ن فقط در رفتار و اخلاق هاشون شدت و ضعف دارن. شاید اون آدم با همین رفتارها برای یه دختر دیگه ایده آل باشه ولی برای من اصلا نبود چون به حس استقلال و شخصیت من بهایی نمیداد و این برای فرد مستقل و خودکفایی مثل من خود مرگ بود. خلاصه که اگر آدم مستقل و صاحب ایده و دارای شخصیت محکمی هستید بسیار در انتخاب دوست پسر پارتنر نامزد همسر و یا هر عنوان دیگه ای احتیاط کنید و مرقب باشید کسی که وارد زندگی و حریم خصوصیتون میشه به خواسته ها و تمایلات شما احترام بذاره. گول زبون چرب و نرم بعضیا رو هم نخورید. به زبون شما رو تایید میکنن ولی به مرور و خیلی نرم و متبحرانه، زیرزیرکی میخوان شما رو متمایل به خواسته خودشون بکنن. از من گفتن : )))



۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۸


یکهو هم یکی میاد واقعیتی از زندگیش رو برای تو میگه که هنوز بعد از بیست و جهار ساعت هنگی از این موضوع که یه آدم جدید ربط پیدا میکنه به یه دوست قدیمی و تو نمیدونستی

بهش گفتم با شنیدن شرایط زندگی شما غم روو دلم آوار شد

و دروغ نگفتم که چقدر هنوز گیجم و برام غیر قابل باوره با وجود شکی که نسبت به این موضوع داشتم

حالا من موندم بین دو تا دوست

که یکیشون قدیمی تره و یکیشون جدیدتر

که الان ماجرا رو از زاویه دید دوست جدیدتر شنیدم ولی دوست قدیمیم رو بیشتر دوس دارم

که نمیخوام قضاوت کنم و میخوام برای هر دو طرف دوست بمونم ولی با این اوضاعی که ازش بیخبر بودم عملا امکان پذیر نیست

و من ناخواسته وارد ماجرای چالش انگیزی شدم که نمیدونم باید چکار کنم :|



۰۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۸